خداوندا ! واقعا عشق چیست که بی خانمان می کند عاشقان زمان را ؟
خداوندا ! به گیسوی لیلی قسم اگر به عشق خود نرسم ، از همه چیز و همه کس دل می کنم
بار الهی ! به قلب عاشق مجنون قسم اگر به او نرسم ، دیگر به هیچ کس دل نمی بندم
خداوندا ! به عشق پاک لیلی و مجنون قسم اگر به او برسم ثابت خواهم کرد که چقدر دوستش دارم
بار الهی ! همه کس می دانند ، ولی من از هیچ کس واهمه ای ندارم حتی در لحظه ی مرگ هم می گویم : که او را دوست دارم و می خواهم
اما از آن روزی می ترسم که به او نرسم و همه مرا با انگشت نشان دهند و گویند :
آمد آن عاشق دیوانه ورسوا
نشستم …
همون جای همیشگی…
اتاقم…
و روبروی پنجره ای که …
همه جا تاریک…
و تنها نور کمی از پنجره به چشمای خیسم میرسه …
به خودم میگم، یادته اینجا، همینجایی که الان نشستی، چقدر غصه خوردی،چقدر اشک ریختی…
همونجایی که وقتی ...
روزها و شبها نشسته بودی و حرف نمی زدی،فقط گریه می کردی،گریه و گریه و گریه .
یادته همینجا …اون تیغ لعنتی رو کشیدی روی رگت …یادته چه جوری ازت خون میرفت و حالا دوباره اونجا نشستی…
روبروی همون پنجره…
دلت میخواد بارون بباره …ولی هوا صاف صاف …اونقدر که همه ی ستاره ها دیده میشن…حالا با خودت میگی …چقدر احمق و ضعیف بودی که میخواستی خودت رو بکشی…مگه نه؟؟؟
حالا دیدی خدا دوستت داره؟
و دیدی بعد این همه صبر کردن و اشک ریختن بالاخره خدا جوابت رو داد…
حالا دیگه مهم نیست اگه هیچ کسی منو صدا نمیکنه …چون تو صدام میکنی…دیگه مهم نیست اگه تو این دنیای بی رحم گم بشم…
چون تو با منی…
تو با منی و دستات تو دستم…
دیگه مهم نیست اگه پرنده ها آواز نخونن …
یا گل ها رو نبینم …
دیگه مهم نیست اگه …
من تو رو دارم … و تو منو
میخوام زندگی کنم …
میخوام مثل قبل بشم…
نه ..
میخوام مثل هیچوقت نباشم …
میخوام تازه بشم…
سیاه بشم …
رنگ عشق...
رنگ چشمام…
رنگ چشمایی که از بس خیس شدن کم رنگ شدن…
اما تو دوباره به اونا رنگ دادی…
و قلبی که می تپید…
اما میسوخت… سوختنی که هیچ وقت نمیشه توصیفش کنم..
می تپید .. اما …
و حالا انگار دیگه سوزشی نداره…
انگار یکی جای اون زخمی که کم کم داشت جونم رو میگرفت مرحم گذاشته…
مرحمی که بجز عشق …چیز دیگه ای نیست
انگار دلم برای همه چیز تنگ شده .
برای آسمون… پنجره را باز می کنم …
و دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دلم دو بال می خواهد و دریچه ای باز برای پریدن ! یاد نگاهت می افتم…
باهام حرف بزنن…
دوباره به پنجره خیره میشم…
دیگه نمی تونم مقاومت کنم …از اتاقم میام بیرون
میام میشینم پای سیستم و ....
باز بوی عشق