تولدت مبارک

                    
خیلی انتظار امروز رو کشیدم.
خیلی به عقربه های ساعت خیره شدم که شاید تندتر دور بزنن.
خیلی صفحه های تقویم رو ورق زدم تا به امروز رسیدم.
 
فکر میکردم امروز دیگه آخر دنیاست.
فکر میکردم امروز تموم حرفهایی رو که 2ماهه روی دلم سنگینی میکنه، میزنم و بعد با خیال راحت و دل سبک واسه ی همیشه سرو رو روی زمین میذارم و میخوابم

اما نشد.
امروز هم اومد و هیچی تغییر نکرد.
هیچکدوم از حرفهای دلم رو هم نزدم.
اصلا هم سبک نشدم.
 
بی خیال .....................

فقط یه چیز می تونم یگم: 
محسن عزیز
محسن مهربون

تولدت مبارک
تولدت مبارک

خدا ما رو دوست داره ...

 

دیشب رفتم پیش خدا .‌ آره همون خدایی که همه میگن ترسناکه . اما من اصلا ازش نترسیدم . یعنی در واقع اون گفت بیا ، منم رفتم . بهم گفت : چرا ناراحتی ؟ چرا هر شب گریه میکنی؟ چرا اینقدر از من دوری؟ بهم بگو چته ؟ بهش گفتم . همه چی رو از همون لحظه اول . تو گفته بودی به هیشکی نگو . اما من به خدا نمیتونستم نگم . و خدا همه چیز رو فهمید . اما اصلا دعوام نکرد . بهش گفتم : خدا ، می خوام پیشت بمونم ، برای همیشه ، همیشه همیشه . چون فقط تویی که همه حرفامو گوش دادی و بعد از حرفام دعوام نکردی ، چون احساس میکنم فقط تویی که میتونم بهت اعتماد کنم ، چون من به هر کی ماجراهامو گفتم ، منو ول کرده . هر کی . حتی بهترین دوستم . خدا هم قبول کرد . از اون لحظه من مرده بودم . حالا می تونستم طعم مرده بودن رو هم بچشم . خیلی خیلی خوب بود . از اون بالا همه چی قشنگ به نظر میرسید . من دیگه زمینی نبودم . دیگه از زمینی ها جدا شده بودم ، با همه بدیهاشون . با همه بی وفایی هاشون ، با همه دروغاشون . چقدر از این بالا آدمای زمینی کوچیک بودن . من همه رو دیدم . من برای اولین بار توی همه رو دیدم . من همه آدما رو به شکل حیوون میدیدم . من همه رو دیدم ، معلمها رو دیدم ، من مامان و بابا رو دیدم ، من برادرامو دیدم . من تو رو هم دیدم .

من مامانو به شکل یه اسب خوشگل دیدم . بابا هم همینطور . من تو دل مامان بابا جای چیزی رو به اسم احساس خالی دیدم . من برادرمو به شکل یه گرگ خوشگل دیدم  .

 من همه معلمهایی که فکر میکردم مهربونن رو شکل روباه دیدم . من مدیرمون رو شکل یه مرغ دیدم .

 

 تو رو هم دیدم . تو شکل یه پرنده مهربون بودی که قلب نداشتی . تو قلب نداشتی . نمیدونم چرا ؟! خیلی عجیب بود . خیلی هم ترسیدم  .

 

من همه مردم ایرانو دیدم .

تو اداره های مهم کارمندارو شکل روباه دیدم . روباه هایی که صورتاشون گربه بود ، خیلی خوشگل اما قلباشون روباه بود .

من کارمندای اداره های کوچیکو شکل مورچه میدیدم . مورچه های زحمتکش ، که دونه دونه زیر پای آدمایی که اسمشون فقر بود له میشدند .

 

من آدمی که اسمش نفرت بود رو دیدم که به جسد من میخندید . من همه دوستامو دیدم .

 

 من دوستمو شکل یه جوجه دیدم که آدمی که اسمش مهربونی بود ، داشت براش گریه میکرد .

 

 من خودمو دیدم که آدمی که اسمش پاکی بود داشت جسد منو حمل میکرد .

 

 شماها همتون تو این شکل ها داشتین گریه میکردین . من همه رو دیدم و همه چیز رو فهمیدم  .

 

من از خدا خواستم که منو بین شماها برنگردونه . خدا هم قبول کرد . خدا به من گفت که من خیلی ساده بودم . خیلی همه رو خوب میدیدم. خدا به من گفت همه نامه هایی رو که براش مینوشتم میخونده . اما نگفت که چرا به اونها جواب نمیداده . خدا منو پیش خودش نگه داشت . خدا خیلی خوبه . خدا به من گفت که تو رو هم میاره پیش خودش که ما رو اونجا با هم ، بدور از حرفای مزخرف و بدور از افکار مزخرف این همه حیوون زشت ، این همه خرگوش های بدون قلب قرمز ، این همه اسبایی که جای احساس توشون خالیه ، نگه داره  .

پرنده بی قلب ، بدون که فقط خداست که ما رو با هم میپذیره و فقط خداست که ما رو دوست داره ،

خدا ما رو دوست داره ، ما رو دوست داره ، ما رو دوست داره ، مارو دوست داره 

 

 

 

من نمیتوانم ابرها را برایت به چنگ بیاورم 

یا به خورشید برسم 

من هرگز آن کسی نبودم که تو میخواستی 

متاسفم از این که رویای تو را تعبیر نکردم  ،

من تنها برایت آوازی خواندم و گذشتم 

این تنها کاری بود که از دستم برمی آمد  ،

مرا ببخش 

ـ شل سیلور استاین ـ