اعتماد

خنجر از دست رفیقان خوردن چه زجری دارد...
جه زخمی دارد...
وچه دردی دارد....
شاید رسم زندگی همین باشد.....
خنجر خوردن از دست رفیقی که هیچکس همچو او به تو نزدیک نبود..
بی گمان اینگونه است.
او را با تمام حقارت هایش پذیرفته بودم...
به او اعتماد داشتم و او را جزیی از خود میدانستم...
اما از آنجا که انسانهای حقیر میخواهند با پایین کشاندن...خود را به اوج برسانند...
او هم مرا.....
چه نیکوست با دیگران نیامیختن...
چه نیکوست حرف های دل را در سینه نگه داشتن....
و چه نفرت انگیز است واژه اعتماد.

                                                                                     MOHSEN :امضاء


 محسن جان نفرت انگیز تر از آن تهمت زدن است.

عهد

      
دیروز که از پنجره خستگی هام امروز را می دیدم
با خود عهد بستم که فردا دیگر خسته نباشم،
دیگر نگریم،
دیگر مهر نورزم
و دیگر عاشق نباشم،
دیگر به تکرار بیهوده خستگی اعتنائی نکنم،
 
حتی وقتی با خود راه می رفتم،
می خندیدم
و مستانه گام برمیداشتم
با خود عهد بسته بودم که به مادر بگویم « اینجا جای من نیست »
جای من آنجائیست که در آن ریا هنوز ریشه ندوانده.

اینجا اما ......
پستی ها آن قدر ریشه دوانده که ریشه من و هزاران مثل من را سوزانده.

من آنجائی خواهم رفت
 که بجز من همه مانند من باشند ،

اینجا..
اما...
یکی من است
و دیگران تماشاگر من ......