چه کودکانه لبخند زدم، آن روز که دیدمش
و چه اشکی به چشمانم دوید، در آن لحظه تلخ که از بسترخیال برخاستم و یافتم که تنها در قصه های همیشه دروغ رویاهایم بوده ام.
چه غمی، چه غمی به جانم باز گشت آن روز که تنها چون همیشگیم باز به آن کوچه باز گشتم.
همان کوچه دلتنگیها
همان کوچه بی آغاز و بی پایان که دیوار هایش درختان بودند.
در روزهای پر غم پائیزان می خواهم باز تنها باشم.
تنها ، مثل برگهای نارنجی رنگ درختان سرو در کوچه تنهاییم
تنها با همه خستگیهایم ،
با او و با یاد او
با یاد روزهای او
روزهایی که در خیالم دست در دستش درآن مه، در آن سکوت ، قدم زدیم .
سحر گاه عشق ، سحر گاه زندگی ، سحر گاه امید های فراموش شده ، سحر گاه اشک .
سحرگاه آرزوهای بر باد رفته و آن غروب جانکاه ، که سحر گاهم در آن ، غروب کرد و رفت .
رفت و مرا با تمام آن آرزوهای رویا گونه ام ، با همه آن امید ها و آرزوهایم ، بی رحمانه به کوچه ام راند. به همان کوچه تنهاییم که پر از اشک و برگهای نارنجی پائیزیست.
و من باز تنها شدم.
تنهای تنها.