با تو

با تو رنگ زیبای سرنوشتم را با آخرین قلم بر روی صفحه تنگ و تاریک روزگارم کشیدم،آن طور که تو خواستی ولی می دانم که در خاطرت نیست .

با تو از نهایت لحظه های تنهایی در سکوتی بی همتا سخن گفتم
ای کاش تو می فهمیدی که من از چه می گفتم .

با تو از درهای بسته ولی به ظاهر باز گذشتم. درهایی که عاقبت را در چشمانش نمی دید.

من با تو بر روی آیینه ی زندگیم راه رفتم و خسته شدم، مانند یک رویای کوچک در قلبت جای گرفتم. همچنان که تو بسان یک رویای بزرگ در قلبم نشستی .

با تو شرمم را از جان بی رحم کندم و به گوشه ای انداختم و به انتظار جرعه ای از نگاهت نشستم.
 
با تو لحظه های تلخ زندگیم را دزدکی مخفی کردم،چون تو همیشه می گفتی زندگی برایم حتی شیرین تر از توست .

با تو لحظه ها را آن طور که خواستم صدا زدم،صدایی که تو بنفشه اش بودی .

من با تو حتی رنگ چشمانم را از یاد بردم، من با تو زشتی و زیبایی را در پناه بوسه یافتم، با تو از صدای تار خاک خورده در گوشه اتاقم سخن گفتم ولی تو باور نکردی که تنها صدای زخم خورده اوست که مرا در خود اسیر کرده است .

با تو از شبهای با ستاره گذر کردم و خود را به شبی رساندم که دیگر تو در آنجا نبودی ولی فقط با تو که طرحی به روی چشمان من بودی می توانم رها کنم این دنیای به ظاهر دنیا را...

آخرین مکتوبه

سلام به تو !
سلام به تو که دیگر مجالی برای سلام کردن برایم باقی نگذاشتی.
آری تنها سلام به تو که رنگ خداحافظی را برایم تلخ و تلخ تر کردی ، افسوس که خیلی دیر شده است زمان زندگی آموختن،پس بگذار تا دل من در دل شب بگرید که چقدر باید رنج کشید برای پرداخت بهای یک لرزش دل و چقدر باید اندو هناک بود برای شنیدن یک نغمه کوتاه.
در زندگی آنچه زود از دست می رود خود زندگیست.
از این روزها فقط خاطراتی باقی می ماند ، خاطراتی که در سرنوشتمان فقط گاهگاهی تصویر تاریک و روشن این دوران را نمایان میکند و هر زمان که می گذرد برگی از صفحه خاطرات کنده و به پیمانه عمر اندکی افزوده می شود.
بدان در این روزها که می توانستم به سوی شادی ها پر وبال گشایم با غم آشنایم کردی، اکنون که در اطرافم همه بهار بود تنها و بی کس در زمستان عذاب خشکیدم، تا اینکه شاید روزی از روزهای احتضار نسیمی به سویم آید و دوباره به من روح زندگی بدمد، نیامده رفتی تا من با تنهائی هایم دوباره خشک شوم و اکنون تک نهالی تنها و بی کسم و هنوز آن نسیم نیز ره پیدا نکرده می خواهد تا بر من بوزد.
اما در این میان واقعیت تلخ مرا از او دور می کند و من را بی نسیم و او را بی نصیب می گذارد.