سلام به تو !
سلام به تو که دیگر مجالی برای سلام کردن برایم باقی نگذاشتی.
آری تنها سلام به تو که رنگ خداحافظی را برایم تلخ و تلخ تر کردی ، افسوس که خیلی دیر شده است زمان زندگی آموختن،پس بگذار تا دل من در دل شب بگرید که چقدر باید رنج کشید برای پرداخت بهای یک لرزش دل و چقدر باید اندو هناک بود برای شنیدن یک نغمه کوتاه.
در زندگی آنچه زود از دست می رود خود زندگیست.
از این روزها فقط خاطراتی باقی می ماند ، خاطراتی که در سرنوشتمان فقط گاهگاهی تصویر تاریک و روشن این دوران را نمایان میکند و هر زمان که می گذرد برگی از صفحه خاطرات کنده و به پیمانه عمر اندکی افزوده می شود.
بدان در این روزها که می توانستم به سوی شادی ها پر وبال گشایم با غم آشنایم کردی، اکنون که در اطرافم همه بهار بود تنها و بی کس در زمستان عذاب خشکیدم، تا اینکه شاید روزی از روزهای احتضار نسیمی به سویم آید و دوباره به من روح زندگی بدمد، نیامده رفتی تا من با تنهائی هایم دوباره خشک شوم و اکنون تک نهالی تنها و بی کسم و هنوز آن نسیم نیز ره پیدا نکرده می خواهد تا بر من بوزد.
اما در این میان واقعیت تلخ مرا از او دور می کند و من را بی نسیم و او را بی نصیب می گذارد.