مثل برق میگذرد...مثل صحنههای تکه تکه شدهء یک فیلم...بدون صدا،در سکوت،در بیقراری و وحشت و اضطراب از پایانی که زود میرسد...انقدر زود که نمیدانی چکار میتوانی انجام دهی...تنها چیزی که دلت میخواهد این است که این زمان بیرحم لعنتی لختی بایستد و بگذارد کمی،فقط کمی بیشتر بنوشی...تشنهام،آب هست و من نمیتوانم بنوشم...آب هست و من مثل ماهی کوچکی دارم جان میدهم...دارم میمیرم و آب همین نزدیکی،همین دوقدمی من دارد از زمین میجوشد.چرا کسی مرا به یک جرعهء زندگی بخش مهمان نمیکند؟دارم میمیرم،چرا کسی مردنم را باور نمیکند؟
ندا جان درود..............
روزهای زندگی شتابان می گذرند
چه خوب بهای تک تک لحظه هایش را بدانیم
مهر بورزیم.........دوست بداریم.........عاشق شویم
..........وبلاگ زیبایی داری نازنین موفق باشی
فعلا از مرگ صحبت نکن...زوداست
سلام دوست عزیز ... وبلاگ فوقلاده زیبایی دارید و نوشته های زیبایی هم می نویسید در راهی که در پیش دارید موفق باشید ... بدرود
سلام
وبلاگ واقعآ زیبایی دارین
تحصین می کنم
موفق باشی
یا هو
سلام ندا جون:
بسیار زیبا بود.
منم منتظرتم.
باید بگم که با اینیکه بار اولم بود ولی واقعا جملات زیبایی بود من که استفاده کردم