مرگ

مثل برق می‌گذرد...مثل صحنه‌های تکه تکه شدهء یک فیلم...بدون صدا،در سکوت،در بیقراری و وحشت و اضطراب از پایانی که زود می‌رسد...انقدر زود که نمی‌دانی چکار میتوانی انجام دهی...تنها چیزی که دلت می‌خواهد این است که این زمان بی‌رحم لعنتی لختی بایستد و بگذارد کمی،فقط کمی بیشتر بنوشی...تشنه‌ام،آب هست و من نمیتوانم بنوشم...آب هست و من مثل ماهی کوچکی دارم جان می‌دهم...دارم میمیرم و آب همین نزدیکی،همین دوقدمی من دارد از زمین می‌جوشد.چرا کسی مرا به یک جرعهء زندگی بخش مهمان نمی‌کند؟دارم میمیرم،چرا کسی مردنم را باور نمی‌کند؟