حذر از عشق ندانم

ای کاش طعم شیرین با تو بودن رو هیچوقت نمی چشیدم.تا بعد از رفتنت زندگیم اینقدر تلخ نمی شد . . .
ای کاش احساس خوب داشتنت رو هیچ وقت لمس نمی کردم.

کاش مثل رویاهام همیشه باهام همراه بودی و مهمون خونه قلبم می شدی.

گاهی به خودم میگم،کاش نمی شناختمت و از تو فقط خاطره چند حرف زیبا توی ذهنم بود . . .

کاش هیچ وقت شعر قشنگ چشات رو نخونده بودم،تا امروز همه شعرای عالم برام بی معنی نباشه.
 
اما حالا که شناختمت،نمی تونم فراموشت کنم . . .
نمی تونم دوست نداشته باشم . . .
نمی تونم همه عشقی که بهت داشتم رو از یاد ببرم . . .
می خوام که تو هنوز عشق من باشی.
می خوام شبها با یاد تو بخوابم و صبحها به شوق دیدن تو از خواب بیدارشم.
 
چه خوب بود اگه از لحظه های با هم بودن استفاده می کردیم .
چه خوب بود اگه شادی رو به هم هدیه می دادیم.

ای کاش فرصتی بود . . .

یادم آید تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن،
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است.
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم.

لحظه ها

لحظه ها،تنها لحظه هاست که در خاطر ما می ماند،تمام بودن ما برای همین لحظه هاست؛لحظه هایی که خنده حتی فرصت نفس کشیدن را هم به ما نمی دهد و صورتمان سرخ می شود و از حال می رویم.

لحظه هایی که گریه به سراغمان می آید و قطره های اشک به داد صورت گرد گرفتمان می رسند و چه درخششی دارند چشمان بعد از باران!

آن لحظه هایی که ناگاه می آموزیم بر پای لرزان خود اعتماد کنیم و دست از دیوار برداریم و فقط دست در دست کسی بگذاریم که دوستش داریم.

آن لحظه هایی که بذر اندیشه ای عصیانی درونمان جوانه می زند،ریشه می دواند،شاخه می افشاند وما را تا آن بلندی می برد که به آنسوی دیوار بایدها ونبایدهای موهوم سرک بکشیم وناگاه عطر باغ آنسوی دیوار، سرمستمان کند وچه لحظه ی باشکوهی است انتخاب میان ماندن و درماندن یا پریدن و رهیدن و آنگاه دویدن،دویدن تا تنفس باد ،تا تلألؤ آب،تا طلوع باران ومیهمان خورشید شدن در گذرگاه پرترانه ی نسیم و درانتظار مسافری ماندن،مسافری که او نیز روزی از آن درخت بالا خواهد رفت وبه این سوی دیوار خواهد پرید؛او که بر گرمای وجودش خورشیدها رشک می برند و راز نهفته در دستانش را فرشتگان آسمان ها هم نمی دانند ؛رازی که آن را فقط با دستانی در میان خواهد نهاد که «عشق را رعایت کنند» ، «انسان را رعایت کنند»

تمام زندگی همین لحظه های راز آمیز است و ما حاظر نیستیم این لحظه ها را با هیچ چیز عوض کنیم یا با هیچ کس قسمت کنیم،این لحظه ها از آن ماست وحق ماست از زندگی.

اماهستند انسان هایی که این لحظه های ناب خود را با دیگران قسمت می کنند،خنده هاشان را،گریه هاشان را،فکر هاشان را وقلب هاشان !

ومن امروز می خواهم اینگونه باشم ،لحظه هایم را با تو قسمت کنم،
تا ابد و برای همیشه.

خدایا...
خدایا کمکم کن...
یعنی کمکمون کن ...کمکمون کن که بتونیم دوستهای خوبی واسه هم باشیم...

کمکمون کن که توی سختیها هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم...
کمکمون که حرف همدیگه رو بفهمیم...

خدایا هیچوقت تنهاش نذار...
نمیگم به هر چی میخواد برسه..
نه ... به هر چی که صلاحشه برسه.....

یه چیز دیگه...
خدایا میدونی که این رو از ته ته دلم میگم...

اگه یه روزی روزگاری خواستی یه دردی بهش بدی اون درد رو ازش بگیر و جای اون به من بده...

چون میدونی که من تحمل درد کشیدنش رو ندارم...
اگه میخوای غم و غصه ای بهش بدی جای اون به من بده...

خدا جون اگه میخوای به من شادی بدی جای من به اون بده...

خدا جونم حرفهام رو گوش کن ...