بــــــاز بـــــوی عــشق


نشستم …
همون جای همیشگی…
اتاقم…
و روبروی پنجره ای که …
همه جا تاریک…
و تنها نور کمی از پنجره به چشمای خیسم میرسه …
به خودم میگم، یادته اینجا، همینجایی که الان نشستی، چقدر غصه خوردی،چقدر اشک ریختی…
همونجایی که وقتی ...
روزها و شبها نشسته بودی و حرف نمی زدی،فقط گریه می کردی،گریه و گریه و گریه .
یادته همینجا …اون تیغ لعنتی رو کشیدی روی رگت …یادته چه جوری ازت خون میرفت و حالا دوباره اونجا نشستی…
روبروی همون پنجره…
دلت میخواد بارون بباره …ولی هوا صاف صاف …اونقدر که همه ی ستاره ها دیده میشن…حالا با خودت میگی …چقدر احمق و ضعیف بودی که میخواستی خودت رو بکشی…مگه نه؟؟؟
حالا دیدی خدا دوستت داره؟
و دیدی بعد این همه صبر کردن و اشک ریختن بالاخره خدا جوابت رو داد…
حالا دیگه مهم نیست اگه هیچ کسی منو صدا نمیکنه …چون تو صدام میکنی…دیگه مهم نیست اگه تو این دنیای بی رحم گم بشم…
چون تو با منی…
تو با منی و دستات تو دستم…
دیگه مهم نیست اگه پرنده ها آواز نخونن …
یا گل ها رو نبینم …
دیگه مهم نیست اگه …
من تو رو دارم … و تو منو
میخوام زندگی کنم …
میخوام مثل قبل بشم…
نه ..
میخوام مثل هیچوقت نباشم …
میخوام تازه بشم…
سیاه بشم …
رنگ عشق...
رنگ چشمام…
رنگ چشمایی که از بس خیس شدن کم رنگ شدن…
اما تو دوباره به اونا رنگ دادی…
و قلبی که می تپید…
اما میسوخت… سوختنی که هیچ وقت نمیشه توصیفش کنم..
می تپید .. اما …
و حالا انگار دیگه سوزشی نداره…
انگار یکی جای اون زخمی که کم کم داشت جونم رو میگرفت مرحم گذاشته…
مرحمی که بجز عشق …چیز دیگه ای نیست    
انگار دلم برای همه چیز تنگ شده .
برای آسمون…  پنجره را باز می کنم … 
و دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه 
دلم دو بال می خواهد و دریچه ای باز برای پریدن ! یاد نگاهت می افتم…
باهام حرف بزنن…
دوباره به پنجره خیره میشم… 
دیگه نمی تونم مقاومت کنم …از اتاقم میام بیرون
میام میشینم پای سیستم و ....
باز بوی عشق

نظرات 3 + ارسال نظر
سرمه شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:55 http://avayeatash.blogsky.com

آقا شما خیلی زود به زود آپ دیت می کنی آدم نمی رسه به همه اش برسه هی دلم می سوزه عقب می افتم

امیر یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:05 http://nargeslove.persianblog.com

فقط میتونم بگم بسیار زیبا نوشتین.

محسن یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 14:03 http://mordab.blosky.com

نمیدونم چی بگم...
فقط امیدوارم آرامشی باشم برای غم های تو
سایه بونی باشم برای خستگی های تو
و آسمونی باشم برای پرواز تو ...

تو رو خدا محسن جون رحم کن.پاک آبروم رفت .آخه من نمی تونم واسه ی این حر فهای قشنگت جوا بی پیدا کنم.فقط میگم: دوستت دارم عزیز دلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد