ایکاش من گذری بودم بر ساحل دریای دلم .
ایکاش افسانه ای بودم از قصه های هزار و یکشب و یا کاغذی بودم که کودکی بر من نقش خورشیدی می کشید و من تا ابد می درخشیدم .
ایکاش تو دیواری بودی که من چون پیچکی بر تو تکیه می کردم و حتی گذر باد و باران نیز جدایمان نمی کردو یا شاید تو رودخانه ای بودی و من تک ماهی گذر عشقت.
ایکاش درخت بودیم و دست عبور زمان نیز به آرامی از ما چشم می پوشید و ما هرگز قدمی به عقب بر نمی داشتیم٬هر صبح چشم در چشم هم باز می کردیم و هر شب دست در دست هم به خواب می رفتیم.
تنها نگرانیمان برف زمستان بود و دلخوشیمان گنجشکهای سر هر شاخه ...
هیچ گاه به سخن نمی آمدیم و یک دیگر را با کلام آزار نمی دادیم ٬فقط نگاه بود و نگاه ...
ایکاش مرا می بخشیدی...
ایکاش از گناهم در میگذشتی...
آه . . .
چه خوب است خیره در چشمان تو شدن و تکه آسمان را در روشنی آنها دیدن و چه خوب است سکوتت را چشیدن و به تمنای روزنه محبت تو ماندن.
بگذار من در نگاهت غرق شوم ، بگذار من در تکه آسمان نگاهت خود را بیابم!
بگذار باز دیگر در کنار تو باشم.
بگذار بار دیگر به تو تعلق داشته باشم.
بگذار...
سلام. وبلاگ قشنگی دارید. موفق باشید.
ببین ندا جونم...من کشتم خودمو باز تو گوش نکردی...اون برگشتنی نیست...باید ازش بگذری....این تنها راهه!
سلام امیدورم موفق باشی خوبه یه سر هم به من بزن اخه تنها