چه کودکانه لبخند زدم، آن روز که دیدمش
و چه اشکی به چشمانم دوید، در آن لحظه تلخ که از بسترخیال برخاستم و یافتم که تنها در قصه های همیشه دروغ رویاهایم بوده ام.
چه غمی، چه غمی به جانم باز گشت آن روز که تنها چون همیشگیم باز به آن کوچه باز گشتم.
همان کوچه دلتنگیها
همان کوچه بی آغاز و بی پایان که دیوار هایش درختان بودند.
در روزهای پر غم پائیزان می خواهم باز تنها باشم.
تنها ، مثل برگهای نارنجی رنگ درختان سرو در کوچه تنهاییم
تنها با همه خستگیهایم ،
با او و با یاد او
با یاد روزهای او
روزهایی که در خیالم دست در دستش درآن مه، در آن سکوت ، قدم زدیم .
سحر گاه عشق ، سحر گاه زندگی ، سحر گاه امید های فراموش شده ، سحر گاه اشک .
سحرگاه آرزوهای بر باد رفته و آن غروب جانکاه ، که سحر گاهم در آن ، غروب کرد و رفت .
رفت و مرا با تمام آن آرزوهای رویا گونه ام ، با همه آن امید ها و آرزوهایم ، بی رحمانه به کوچه ام راند. به همان کوچه تنهاییم که پر از اشک و برگهای نارنجی پائیزیست.
و من باز تنها شدم.
تنهای تنها.
سلام
مرا با زنگ صبحدم
از این رویاها بیرون نکشید.
زنده هستم
که رویا ببینم !
شاد و پیروز باشی .
چه بوده آن گناه من ، که یار من نمی شوی !
ّهمسایه آدم تنها خداست.پس هیچ وقت تنها نمیمونم کافی اطرافم رو ببینم و حضورش رو همه جا حس کنم.حتی توی خواب.حتی تو رویا ..توهم سعی کن احساسش کنی .پاینده باشی.
سلام همشهری
ممنونم از لطفت خانومی . رویاها همیشه شیرین و دوست داشتنی هستن ندا جون اما زندگی کردن با اونا گاهی به سادگی میسر نیست و انسان رو از چرخه زندگی خارج می کنه ...
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت را کسی دارد که از تن ها بپرهیزد !
شاد و پیروز باشی.