چشمهایت!

ایکاش من گذری بودم بر ساحل دریای دلم .

ایکاش افسانه ای بودم از قصه های هزار و یکشب و یا کاغذی بودم که کودکی بر من نقش خورشیدی می کشید و من تا ابد می درخشیدم .

ایکاش تو دیواری بودی که من چون پیچکی بر تو تکیه می کردم و حتی گذر باد و باران نیز جدایمان نمی کردو یا شاید تو رودخانه ای بودی و من تک ماهی گذر عشقت.

ایکاش درخت بودیم و دست عبور زمان نیز به آرامی از ما چشم می پوشید و ما هرگز قدمی به عقب بر نمی داشتیم٬هر صبح چشم در چشم هم باز می کردیم و هر شب دست در دست هم به خواب می رفتیم.
تنها نگرانیمان برف زمستان بود و دلخوشیمان گنجشکهای سر هر شاخه ...

هیچ گاه به سخن نمی آمدیم و یک دیگر را با کلام آزار نمی دادیم ٬فقط نگاه بود و نگاه ...

ایکاش مرا می بخشیدی...
ایکاش از گناهم در میگذشتی...
 
آه . . .
چه خوب است خیره در چشمان تو شدن و تکه آسمان را در روشنی آنها دیدن و چه خوب است سکوتت را چشیدن و به تمنای روزنه محبت تو ماندن.

بگذار من در نگاهت غرق شوم ، بگذار من در تکه آسمان نگاهت خود را بیابم!
 
بگذار باز دیگر در کنار تو باشم.
بگذار بار دیگر به تو تعلق داشته باشم.
بگذار...

خیلی بی انصافیه ، خیلی دردناکه بین یه عده آدم زندگی کنی ، اما هیچ کدوم نفهمنت.
حتی اونی که با نگاهش بزرگ شدی ، اونی که یه عمر پرستیدیش دیگه اشکاتو نبینه.
دارم دیوونه میشم . چرا هیچکی منو نمی فهمه؟
چرا از اونی که درکم می کنه بی خبرم ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
از همون چراهایی که همیشه بهم میگی و من فقط سکوت میکنم.
دلم بازم یه شب قشنگ می خواد . یه شبی که دوباره باورم کنه.
یه شبی که سایه تردید رو از زندگیم پاک کنه.
دلم هق هق می خواد. می خوام فریاد بزنم . تو رو خدا منو بفهمین .
آخه چرا ؟ چرا ؟چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حضورت رو احساس می کنم .
تو تنهاییم با تو درد دل می کنم. صدامو می شنوی ؟
تنهام . خیلی تنها . کاش صداتو می شندیم .
کاش !
برات هم چیز رو گفتم گریه کردم .
دعا کردم کاش زودتر صداتو بشنوم .

برای تو می نویسم برای تو که در تنهاییم حضورت مثل یک مرهم است برای همه زخم ها ، برای همه تردیدها .

برای تو می نویسم زیرا خود را از تو و تو را از خویش گسسته نمی دانم.
هر روز از روز پیش تو را به خود نزدیک تر حس می کنم .

با تو همدردم . با تو همزادم . با تو همرازم . باتو همنفسم .

اگر بگریی مرا می گریانی
اگر لبخند بزنی مرا شاد می کنی
اگر تنها باشی یاد من در کنارت می نشیند

اگر فریاد برآوری
کلام من پژواک فریاد توست
نه کلام من که خود من نیز با تو هم فریاد خواهد شد .

هیچ کس جز خدا نمی داند تا چه پایه دوستت دارم
هیچ گاه خود را از تو جدا نخواسته ام که مرگ را بر این جدایی رجحان میبینم .

اگر روزی بگریم غم توست که جانم را به خروش می آورد .
زمانی که شادی بر سرایم حلقه می کوبد شادی توست که به احتزازم وا میدارد .

هنگامی که از چشمی معصوم یاد می کنم چشمان زیبا و پر از مهربانی تو پیش چشمم رنگ می گیرد .
آری ! این تویی که چون رحمت خداوند در رگ من ، در خون من ، در دستهای من ، در زندگی و در حرکت من جاری هستی .
با یاد تو می اندیشم ، زندگی می کنم ، حرف می زنم ، گریه میکنم .

این حقیقت افسانه نما را باور کن .
به راستی باور کن : من از دنیا هیچ نخواسته ام جز خدا را و جز تو را .
جز محبت تو را و جز لبخند تو را
از آن رو که تو آینه مصور و منور و پر از محبت خداوندی.

من بر خاک خدا گام می زنم
اما آرزو می کنم که روحم افلاکی باشد.

آب و خاکی ندارم و بسی شادم که ندارم .
 
آب و خاکی نمی خواهم .
زیرا به آه سوخته دلی بر باد می رود
اما آتشی که هیچ وقت نمی رود در دل من است .

پنجره ای دارم به وسعت دل پاکت که از شیشه ی رنگارنگش به سوی تو و دنیای تو می نگرم .
چون تو را دارم همه را دارم اگرم هیچ نباشد.

اگر از اقیانوس بیکرانه ی تو یک جام نصیب من شود دریا خواهم شد و حال که اقیانوس را به من بخشیدی .
یک لمعه از نور تو مرا بر تارک خورشید می نشاند .

ای نازنین !
ای مهربانترین !
ای عزیز ترین !
ای بهترین !
شادیت را با خود به خلوت خویش ببر ،
ولی غمت را با من قسمت کن
اما بدان پیش از آنکه غمت را با من قسمت کنی ، من بار غمت را بر دوش دل داشته ام . چرا که هم زبان توام .

دیگر اشکهایم امانم نمی دهند.
فقط می گویم :
دلت گرم . شاد و خوش باد.

خدایا
بود سوزی در آهنگم خدایا
تو می دانی که دلتنگم خدایا
دگر تاب پریشانی ندارم
نه از آهن نه از سنگم خدایا
تو میدانی که دلتنگم
تو میدانی که دلتنگم
تو میدانی که دلتنگم