و زندگی تکرار همان بود که در خواب ممتد نایافته هایم از یاد من رفت...
 و من در آن،هر روز بر بام آسمان به انتظار تو،ستاره می شمردم تا تو بیایی .
بیایی و مرا از خواب خاطره بیدار کنی...
بیدار کنی و بگویی: برخیز ! برخیز تنها وفادار شهر عشق!
لحظه ها در سوگ ماست!
شهابی بر دل آسمان خاموش شد و من به یاد آوردم که وقت خواب است...

تو این روزهای پر از اضطراب واسترس،تنها آرزویی که دارم،اینه که یک ماه بخوابم وبعد از یه ماه بهم بگن:
 ندا پاشو.
 قبول شدی ،همون چیزی که میخواستی،همون جایی که میخواستی.
همه ی اون چیزایی که نگرانشون بودی،به خوبی و خوشی تموم شدن...
کاش زندگی هم یه ریموت کنترل داشت
 و هر موقع که حس میکردی که دیگه نمی تونی اون شرایط رو تحمل کنی
،زمانشو میکشیدی جلو وبه یه جایی میرسوندی که همه چیز عالی و بر وفق مرادت بود.
 اما نه ،این جوری هم زیاد جالب نمی شد.
 اون وقت زندگی یه جورایی یکنواخت و بدون هیجان میشد.
پس نتیجه میگیریم همین جوری خوبه.
میبینی چه با حال خودمو توجیه میکنم؟
ولی حالا از شوخی گذشته،این شرایطی که تو این مدت دارم،باعث تغییرات زیادی در من شده و یه جورایی باعث شده که خودمو و توانایی هامو بیش از پیش بشناسم.
این مدت اگر چه خیلی سخت ودیر میگذره،
اما میدونم که اثرات سازنده ای داره و به خاطر همین خوشحالم.
البته یه کم ، یه کم که نه،بیشترش به خاطره توست.
 تویی که شبها با یادت ،چشمامو رو هم میذارم و صبحها با خیال تو از خواب پا میشم.