دور از تو

چشمهایی که طاقت دیدن باریدنشان را نداشتی تا صبح مثل ابر بهاری باریدند و کبوتر دلم بهانه لحظه دیدار تو را می گرفت...
تا صبح تمام لحظه ها رو شماردم که مبادا سکوت شب قدرت فریاد رو از من بگیرد اما خدا می داند که چقدر دلم می خواست در کنار من بودی٫ دستهایم را می گرفتی و از چشمهایم حرف دلم را می خواندی...

برای پیدا کردنت در غبار بی امان زمان جستجو کردم و برای بدست آوردنت ایستادگی را آموختم.خود می دانی که هرگز به قصه شاه پریان اعتقاد نداشتم و هرگز روزی را انتظار نمی کشم که  مرا با اسب سفید خویش نجات دهی و خود را دلداده ای خسته از عشق نیز نمی دانم.

بیا پای در ره نهیم...
پاهایت را با کفشهایی که فرسودگی از آنان بدور باشند خواهم پوشاند و دلم می خواهد راهیشان کنم تا راه رفته را به انتها برسانند ٫ راهی را که خود نیز بدون مخالفت و بدون تجربه آغاز کردم و همچنان ادامه می دهم.

بگو شهر عاشقان کجاست ؟

خانه خویش ؟ جایی که عشق ها جاودانه می باشند؟ از ساکنانش برایم سخن بگو ...
اما می ترسم اگر به زبان بیاوری : " شهرعاشقان و جود ندارد".
بگو خود نیز کیستم ؟ عاشقی چشم دوخته به آینده؟ اما می دانم تا جایی که جان در بدن دارم شوم پناهگاه تو .تو را من حس می کنم ٫ می گویم ٫ می خوانم ٫ و دوست می دارم.
انتهای این جاده های طولانی و پر پیچ و خم را من نیز نمی دانم اما خواستار همراهیه همسفری همچون تو می باشم...

دوستت دارم