مرگ

مثل برق می‌گذرد...مثل صحنه‌های تکه تکه شدهء یک فیلم...بدون صدا،در سکوت،در بیقراری و وحشت و اضطراب از پایانی که زود می‌رسد...انقدر زود که نمی‌دانی چکار میتوانی انجام دهی...تنها چیزی که دلت می‌خواهد این است که این زمان بی‌رحم لعنتی لختی بایستد و بگذارد کمی،فقط کمی بیشتر بنوشی...تشنه‌ام،آب هست و من نمیتوانم بنوشم...آب هست و من مثل ماهی کوچکی دارم جان می‌دهم...دارم میمیرم و آب همین نزدیکی،همین دوقدمی من دارد از زمین می‌جوشد.چرا کسی مرا به یک جرعهء زندگی بخش مهمان نمی‌کند؟دارم میمیرم،چرا کسی مردنم را باور نمی‌کند؟

غمنامه

 یک سال گذشت.یک سال از اون کابوس وحشتناک گذشت و من همچنان مزه ی تلخ جدایی رو هر لحظه حس میکنم.ام نه ..........
اشتباه نکن.......جدایی از تو که یک سال از آشنایی گذشته نه.........
جدایی از کسی که هر روز و شب فریاد میزنم تمام من فدای تو...........
دوستت دارم