دوستت دارم

دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که هستم
هنگامی که با توام

دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای
بلکه برای آنجه که از من می سازی
 
دوستت دارم
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی

دوستت دارم
چون دست بر دل افسرده ای می نهی
زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی میزنی
و نور می تابانی بر گنجینه های پنهانی
که تا کنون در ژرفا مانده بودند
 
دوستت دارم
چون یاریم می کنی
که از تخته پاره های زندگی
نه یک کپر
که معبدی در خور بنا کنم

کمک می کنی
که کار روزانه ام
نه یک سرشکستگی
بلکه ترنم ترانه ای باشد
 
دوستت دارم
چون بیش از هر کیش و آیینی
به رویش من یاری رسانده ای
فراتر از هر سرنوشتی
شادی را به من ارزانی داشتی
 
این همه را هدیه داده ای
 بی هیچ تماسی 
 کلامی یا اشارتی
به این کار توانا گشته ای
چون خود بوده ای
 
شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد
ودوست داشتن
پس دوستت دارم

در جواب نامه ی تو

خواهم رفت ، نخواهم ماند .خواهم رفت از خلوت تو و تو را از خلوت خود برون خواهم راند.

خواهم رفت ، خواهی رفت . بی آنکه هیچ نام و نشانی از خود به جای بگذاری ، بی آنکه هیچ نام و نشانی از خود به جای بگذارم خواهم رفت و حتی پشت سرم را نگاه نخواهم کرد .

شاید که دوباره حرارت نگاهت مرا به بازگشت وادار کند .
نشاید که دیگر نگاهم را خواستار باشی.
 
کس دیگری خواهم شد تا بتواند فراموشت کند .

ولی تو خودت می مانی با همان غرور همیشگی . آنقدر مغروری که حتی خودت را فرا موش کرده ای .
 تو ، همه چیز را ، زادگاهت را ، شهرت را فراموش کرده ای . تو مرا هم فراموش کرده ای .
 
مغرور بمان !

رفته ای ، از همه دنیا جدا شده ای . از همه ی دنیای من کنده شده ای .

حتی نامت را نخواهم برد ، حتی نامم را نخواهی برد  و این ، آن چیزی بود که تو همیشه خواهان آن بودی . و این آن چیزی است که هرگز خواهان آن نبودم .

تو می خواستی نباشم . من می خواستم باشی .
همیشه ، همه چیز را برای تو می نوشتم ، اکنون هم !

رفتم ، رفتی ، بی آنکه هیچ رد پایی از خود به جای بگذاری . بی آنکه هیچ رد پایی از خود به جای بگذارم ... ـ


چرا گرفته دلت؟
مثل آنکه تنهایی. 
چقدر هم تنها!
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.  
دچار یعنی 
عشق

و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد. ـ 
چه فکر نازک غمناکی! ـ
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست. 
    
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. ـ
نه،
وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست. 
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد

همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست. 
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند. 
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند
و خوب می دانند که هیچ ماهی
هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

سهراب سپهری