بزرگترین دروغ

تا ابد در خاطرات من باقی خواهی ماند و من بر این باورم که روزی بساط فرقت من جمع خواهد شد ...
 
و من دوستت خواهم داشت ... و دستان مهربان و بی تاب تو را خواهم فشرد و شاخه های پیر نسترن را به ارمغان خواهم آورد و زبان از تکلم مانده و آن روز ، روز قیامت دیدگانمان است ؛

و نیستان دیدگانم از آتش شعله ور خواهد شد و با آب اشک فرو خواهد نشست .

پس با من زمزمه کن ! خوشترین شعر زمان را که ( دوستت دارم ) ...
 
و به یاد داشته باش که در این شبان فراق تو را من چشم در راهم و به این امید زنده ام و ایمان دارم روزی که به دیدارت خواهم شتافت و تو را با مهربانی در آغوش خواهم گرفت و آن روز بهترین روز من است ...
روز دیدار تو ........
 

اگر مرا نبخشیدی ، بگو

سلام به نازنینی که چندی پیش مرا بیش از غرورش دوست می داشت، اما امروز عاشقی، که بالا رفتن از صخره ها کمی دشوار تر است، غرورش را بیش از من دوست دارد.

هراسی نیست ما دل و دیده سپردیم به طوفان بلا.
نمی دانم چرا امروز قصه هایی که تلخ است ولی حقیقت است و در آن صحبت از امروز عاشقی و فردای فارغی نیامده است، باورم شده است.

جایی خواندم که یکی داناتر از ما گفته بود:دردناکتر از بیماری عشق را هیچ حکیمی به چشم ندیده است و انسان دچار هر درد سختی هم باشد، درد عشق او بر تمامی دردهای دنیا برتری دارد.
اینگونه که من و تو از همه چیزهای دشوار و ظاهرا کم اهمیت بی تفاوت می گذریم، می ترسم یک روز از از همه چیز بگذریم، حتی از آنهایی که گذشتن در محضر حضرت عشق گناهی نا بخشودنیست.
 
از عصر لیلی و مجنون بسیار گفته اند، گفته اند که خواستن توانستن است.
اما زیباتر آن است که نخوانستن نتوانستن نیست، تنها نخواستن است.

حکایت ما قصه دو غواص است که در نهایت صمیمیت برای صید مروارید به دریا می روند و یکی از آنها هرچه مروارید بیشتری صید می کند یک قدم به آن سوتر می گذارد و نگاهش کم رنگتر به تماشای غروب های با هم بودن معطوف می شود،
نه 
اینبار دیگر نمی پذیرم که من اینگونه تصور می کنم و حالم خوش نیست.

چگونه می شود کاری کرد که عشق به عادت تبدیل نشود؟
فرق بین عشق و عادت چیست؟

می دانی عصری که درآن زندگی میکنیم عصر چیست؟
عصر شکستن قلب گنجشکهایی که با یک شاه دانه که هیچ با یک دانه فریب می خورند و از درد اسارت تنها خود را به در و دیوار قفس می کوبند تا یکی.....

عصر ما عصر کسانیست که نه تنها در برابر خواندن شعر، بلکه برای از دست دادن صاحب آن نیز یک دقیقه سکوت نمی کنند.
به راستی که تقدیر چه قاضی دور از عدالتی است که همیشه صلاح می داند بعضی با گذشته
هایشان زندگی کنند و بعضی را به آینده ای که هرگز نمی رسند، دلخوش می کند و من هرچه نگاه می کنم گذشته ها زیباترند.

ولی افسوس که ما همیشه آمدنمان را جار می زنیم و رفتنمان را پنهان می کنیم تا دلمان هم پیش کسی باشد که ترکش می کنیم و هم پیش آن کسی که به نزدش می رویم تا آن اولی خبر از ماندن تکه دیگر دلمان در نزد دیگری را نداشته باشد.
 
به خدا عشق معامله بدیست که در آن زندگیت را به قیمت هیچ می بخشی و آخر سر هم چیزی به نام اعتماد را از تو می گیرند تا شاید خلاصت کنند.
خواهش می کنم مواظب آن چیزهایی که اگر بشکنند جبرانشان کار من و تو نیست ، باش.

خواهش میکنم که اگر مرا نبخشیده ای ، ترحم را کنار بگذار و بگو :
ندا
نمی توانم از این گناهت درگذرم.


باز هم در تنهایی وهم آلود این دشت رهایم کردی و رفتی
دوباره شبی از راه رسید تا باز هم در حسرت صبح دیدارت
لحظه ها را به کندی بدرقه کنم.
ای کاش قدر می دانستم آنگاه که از ساغر چشمانت جامی بر می گرفتم...
قدر می دانستم آنگاه که بانگ می زدند:
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
و افسوس که زمان ،
سوار بر مرکب ثانیه ها با تازیانه ای وحشی که بر شانه هایم فرود می آورد...
بی رحمانه بر من گذشت...
ای خورشید درخشان!
باز هم در انتظار طلوع کردنت در دشت خیالم می مانم...
کاش می دانستی آنگاه که ابرهای تنهایی،
حتی،
مهتاب خیالت را از من دریغ می کنند
بر من چه می گذرد...

دوستت دارم نازنینم . . .